عـــــــــروس غصـــــــــــه هـــــــــا

شعری که تورا جان میبخشد شاعرش را یکبار کشته است

عـــــــــروس غصـــــــــــه هـــــــــا

تارا
عـــــــــروس غصـــــــــــه هـــــــــا شعری که تورا جان میبخشد شاعرش را یکبار کشته است

تو تمام منی

قطعه ای از من کنار توست و قطعه ای کنار خودم 

و قطعاتم دلتنگ یکدیگرند...

میشود بیایی؟ 



تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1402 | 8:8 | نویسنده : تارا |

خوش به حالت

از وقتی که یادم میاد 

شب ها با فکر تو میخوابم و صبح ها با یاد تو بیدار میشم 

خوش به حالت

چقدر وسیعی...

 



تاريخ : پنج شنبه 1 خرداد 1402 | 12:53 | نویسنده : تارا |

همچنان غمگینم

از جنگلِ اَبری گذشتم 

از کوهی کبود تا دریای آبی 

با این همه همچنان غمگینم...



تاريخ : دو شنبه 21 فروردين 1402 | 23:23 | نویسنده : تارا |

شازده کوچولو

شازده کوچولو از گل پرسید:

آدما چرا تورو نچیدن؟

من گلای زیادی دیدم که زیر دستو پا بودن 

گل جواب داد:

من ارزش خاری رو که عاشقانه احاطم کرده رو میدونم...

 



تاريخ : پنج شنبه 17 فروردين 1402 | 13:33 | نویسنده : تارا |

به تماشای خودم...

جایی دورتر از خودم ایستاده ام 

به تماشای کسی که جای من زندگی میکند.

چه بی رحمانه تنهاست و چه به ناچار قوی...



تاريخ : پنج شنبه 11 فروردين 1402 | 2:2 | نویسنده : تارا |

مثل بیدهای مجنون

رفتنت 

آنقدرها هم که فکر میکنی فاجعه نیست 

من مثل بیدهای مجنون 

ایستاده میمیرم...



تاريخ : جمعه 30 بهمن 1401 | 21:21 | نویسنده : تارا |

من تارا هستم

سلام من تارا هستم 24سالمه

و عاشق چیزهاییم که دوامی ندارن 

مثل گُل ها، نوری که از پنجره میوفته روی دیوار،برف،آدامس توت فرنگی و عشق...



تاريخ : چهار شنبه 26 بهمن 1401 | 1:1 | نویسنده : تارا |

سالهاست گرفتی

تو خوابو از یه دخترِ بدخواب گرفتی...



تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 | 23:50 | نویسنده : تارا |

عروسکم

بچه که بودم یه عروسک داشتم عاشقش بودم 

یه روز که زمستون بود برفم میومد 

تو خیابون عروسکم از دستم افتاد رو زمین 

یه دختر بچه ای اونو برداشتو بوسش کرد 

و بهش گفت: مامانت مواظبت نبود 

چرا تورو انداخ رو زمین 

من خواستم عروسکمو ازش پس بگیرم ولی اونو بم پس نداد

مامانامون وقتی این صحنرو دیدن تصمیم گرفتن بقیه راهو باهم باشیم تا شاید اون دختر عروسکمو برگردونه 

یه ساعت تو خیابون گشتیم ولی عروسکمو برنگردوند!

اخرش مادر اون دختره گف:

_میشه پول عروسکو بگیریدو عروسکو به دختر من بدین؟

مامانم یه نگا بمن کردو گف: نه خانوم، دخترمن عروسشکو 

هدیه داد به دختر شما 

ولی اونا هیچوقت نفهمیدن من به عروسکم وابسته بودم 

و دوسش داشتم 

من فقط یه لحظه حواسم نبودو عروسکم از دسم افتاد 

و به جای خودم یکی دیگه بلندش کرد 

مراقب عروسکاتون باشین...



تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 | 22:22 | نویسنده : تارا |

یکی دیگه بخرین

از چند روز دیگه 

که لباسای پاییزی رو از چمدون 

و گوشه کنار کمدا میکشین بیرون 

اگه لباسی بود که هم لباس بود هم خاطره 

بذارین همونجا بمونه 

یکی دیگه بخرین 

پاییز 

به اندازه کافی خاطره داره ...

 



تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1401 | 11:11 | نویسنده : تارا |

TARA

باز هم 365 روز از من گذشت 

و به رسم عادت 

تولدم مبارک 

 



تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 | 18:18 | نویسنده : تارا |

باز کمت دارم

در حالی که همه جا حرف از نشکستن سکوتمه 

من یک میلیون موضوع دارم

که باید درموردش باهات حرف بزنم 

اگه خودتو یه میلیون بار تکثیر کنی 

و هرکدومو تو هر لحظه از زندگیم بذاری 

باز کمت دارم

تو کجایی...

 



تاريخ : دو شنبه 4 مهر 1401 | 13:31 | نویسنده : تارا |

کمی بغض کنی

عشق یعنی 

که خیابان به خیابان همه را رد بکنی 

ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی 



تاريخ : شنبه 19 شهريور 1401 | 14:41 | نویسنده : تارا |

چشم بر هم زدنی

تو زندگی من هیچ چیز یک شبه اتفاق نیوفتاد 

جز نبودن تو در چشم بر هم زدنی...



تاريخ : پنج شنبه 10 شهريور 1401 | 13:13 | نویسنده : تارا |

هنوز درگیرتم

هنوز درگیرتم 

دور شدیم ولی نزدیکتم 

تو فکرم به یادت گره خوردم ...



تاريخ : چهار شنبه 2 شهريور 1401 | 23:10 | نویسنده : تارا |

کدر

کدر

خسته 

غمگینو خاکستری ام...



تاريخ : پنج شنبه 13 مرداد 1401 | 2:57 | نویسنده : تارا |

NO CPR

توی پزشکی اصطلاح عجیب و مهیبی داریم 

به اسم NO CPR 

فرمان قتل نیس 

بلکه فرمان پذیرش مرگه 

تسلیم در برابر تقدیر یا هر اسم دیگه ای که شما براش انتخاب میکنی 

الان توی همین مرحله ام 

NO CPR 

اقرار به ناتوانی در برابر تغییر شرایط ...



تاريخ : یک شنبه 9 مرداد 1401 | 3:3 | نویسنده : تارا |

چراغ رنگی رنگی

پلکامو که به هم نزدیک میکردم 

قطرات اشکم رو مژه هام جمع میشد 

کلی چراغ رنگی رنگی 

میشست رو مژه هام ...



تاريخ : شنبه 8 مرداد 1401 | 17:17 | نویسنده : تارا |

پر پر

شبی از پنجره افتاد دلم 

به سان نسترن های 

حیاطمان 

پر پر

همه جا بودم ...

 

 



تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1401 | 18:18 | نویسنده : تارا |

دقیقا الان

الان بایدترین نبایدمی...



تاريخ : چهار شنبه 22 تير 1401 | 2:2 | نویسنده : تارا |

شب بودو

شب بودو خاطراتت قصد جان مارا کرده بود...



تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 | 1:30 | نویسنده : تارا |

تنها تو

از من تنها تو مانده ای !



تاريخ : یک شنبه 12 تير 1401 | 12:9 | نویسنده : تارا |

بیخوابی

شبها 

از سر بیخوابی 

برای خودم قصه ی دختری را میگویم 

که روزگار 

در 23سالگی 

به انبوه موهای سفیدش میخندید...



تاريخ : جمعه 20 خرداد 1401 | 2:2 | نویسنده : تارا |

کمی بافتم از گیسوی رویاهایم را

و ناگهان باران 

اگه گفتین من بارون باریدنی چیکار میکنم 

اره...بی تناسب مینویسم 

داشتم به این فکر میکردم که همه ی آدما حداقل یبار تو رویاشون زندگی کردن 

تو خیالشون رفتن یجای دور،فرقی نداره توی یه شهر کثیف 

یا یه جزیره خوشگل 

مثلا من خودم تو ذهنم توی یه جنگل قشنگ دارم با یکی زندگی میکنم 

حتما میپرسین با کی؟! من هرگز نتونستم کسیو کنارم بپذیرم و همیشه از یه آدم خیالی نوشتم براتون

بگذریم...داشتم میگفتم 

یه کلبه چوبی قشنگ توشم پره وسیله های چوبی قشنگ که همرو خودش ساخته 

یکم اونورترم یه دریاچه ی خوشگل فیروزه ای رنگ که هیچکی جز خودمون توش نیس 

هرچن روز یبار که بارون میگیره دست منو میگیره میبره به بلندترین نقطه ی جنگل 

نه برا دیدن رنگین کمون 

من عاشق رعدوبرقم

اونجا خیلی فرق داره 

هربار که بارون میگیره و بارونیشو درمیاره و تن من میکنه که تو راه سرما نخورم ، من از دوباره عاشقش میشم

اونجا فرق داره خبری از آدمای سنگی نیس 

اونجا فرق داره چون اون جنگل فقط یه پادشاهو یه ملکه داره 

فرق داره چون عشق اونجا حرف اولو میزنه 

اونجا فقط کلمات نیستن که حرف میزنن 

طرز نگاهامون، سکوتمون،خنده هامون ، حتی شاخو برگ درختا و کلبمون حرفایی برای گفتن دارن 

اینارو گفتم که بگم 

رویاها...

بعضی وقتا همه چیتو از دست میدی و تنها چیزی که برات میمونه رویاهاتن 

؛)



تاريخ : یک شنبه 15 خرداد 1401 | 19:19 | نویسنده : تارا |

عشق یا آرزو؟

پرسیدن عشق یا آرزو؟ 

گفتم من واسه اون مینداختم تموم رویاهامو توی جوبِ آب 



تاريخ : جمعه 13 خرداد 1401 | 1:19 | نویسنده : تارا |

آدم آهنی

اگه شبا و موزیکام و خاطره ها نباشن 

من با یه آدم آهنی که هیچ احساسی نداره هیچ تفاوتی ندارم !



تاريخ : دو شنبه 9 خرداد 1401 | 22:48 | نویسنده : تارا |

.

نقطه سر خط 

حیف...



تاريخ : جمعه 30 ارديبهشت 1401 | 2:16 | نویسنده : تارا |

منو شبو تنهایی

اونی که دیشب 4نصف شب بلند شد رف بالکن 

به آسمون زل زدو بعد دودیقه بی اختیار گریه ش گرفت 

من بودم...



تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 | 4:0 | نویسنده : تارا |

:)

وقتی برای اولین بار دیدمش 6سال پیش بود 

خیلی سختی کشیدم 

خیلی ن شنیدم 

خیلی از شبارو تا صب بیدار موندم 

و اگه هم خوابیدم همش خوابشو دیدم 

ولی بالاخره 3سال پیش بدستش اوردم 

از اونروز تا حالا یه لحظه هم رهاش نکردم هر روزو شبم با اونه 

پی اس فورمو میگم...

 



تاريخ : شنبه 20 فروردين 1401 | 15:49 | نویسنده : تارا |

اگه...

اگه خوابشو دیدین 

بگید یه نفر تو سال 1402 منتظرته...



تاريخ : شنبه 28 اسفند 1400 | 10:46 | نویسنده : تارا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.